گاهی...

   www.bahar22.com            قالب ، کد موزیک ، تصاویر زیباسازی وبلاگ ، فال      WWW.bahar22.com 

 این آخرین شعریه که اینجا میذارم...   

تا الان هم هیچ پست و نظری (بجز یه نظر) ربطی به مسائل شخصی من نداشته و نخواهد داشت...  

خواهش میکنم هروقت هرچی مینوسم رو فکر نکنین که به مسائل شخصیم مربوط میشده یا میشود...

هیچ وقت حرفی یا منظوری داشته باشمو اینجا نمیگم...

ازین به بعد فقط مطالب معماری میذارم... 

رازقی هم هرچی دلش میخواد میتونه بذاره... 

شعرا و داستانا رو تو یه وبلاگ که واسه خودمه میذارم... 

به اسم خودم هست...شاپرک... 

آدرسش رو هیچکی نداره... 

هر کی پیدا کرد خوش بحالش.. 

 

 

 

 

 

 

 

 

گاهی مسیر جاده به بن بست می رود      
                             گاهی تمام حادثه از دست می رود
گاهی همان کسی که دم از عقل میزند        
                           در راه هوشیاری خود مست می رود
گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست     
                    وقتی که قلب خون شده بشکست میرود
اول اگرچه با سخن از عشق آمده            
                        آخر خلاف آنچه که گفته است می رود
گاهی کسی نشسته که غوغا به پا کند
                           وقتی غبار معرکه بنشست می رود
اینجا یکی برای خودش حکم می دهد           
                         آن دیگری همیشه به پیوست می رود
وای از غرور تازه به دوران رسیده ای        
                            وقتی میان طایفه ای پست می رود
هرچند مضحک است و پر از خنده های تلخ     
                           بر ما هرآنچه لایقمان هست می رود
این لحظه ها که قیمت قد کمان ماست       
                     تیریست بی نشانه که از شصت می رود
بیراهه ها به مقصد خود ساده می رسند       
                            اما مسیر جاده به بن بست می رود 

 

 

 

 

با عرض معذرت من دو تا از کامنت های دوستان رو تائید نکردم... 

چون این پست و این حرفام اصلا اصلا اصلا هیچ ربطی به مسائل شخصیم نداشت...  

فک کنم یه سوتفاهم به وجود اومد...

بابت لطف و توجهتون ممنون...

نظرات 15 + ارسال نظر
غریبه سه‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:15

این که درسته هیچ جایی بارون شمال نمیشه..
من خودم دور بودم
یه جایی که سالی فقط ۳ بار بارون میومدش
اون مو قعه خیلی دلم واسه بارون و شمال تنگ میشد
ولی بارون قشنگه که اذیتت نکنه

shaparak سه‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 15:28

ازین شعری هم که گذاشتم اصلا اصلا منظوری به کسی ندارم...
خیلی اتفاقی دو سه روز پیش یه جا این شعرو دیدم...
دوستان لطفا کسی به خودش نگیره...

غریبه سه‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 22:22

شاپرک شما هم واسه خودت دردسر داری؟؟

شاپرک:

من دردسر نداشته باشم کی داشته باشه غریبه جان...
هرکس منو میشناسه میدونه که روزی نیست که یه اتفاق واسم نیوفته...
اصلا دردسر نداشته باشم روزم شب نمیشه...
یه آدم پر دردسر...!


از دوستامم معذرت میخوام...ولی مجبور بودم تائید نکنم...

مصطفی چهارشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 00:51 http://jbh-boy.persianblog.ir/

سلام..این شعرا چقدر غمگین و ناامید کنندست؟...فکر نکنم این زندگی ارزش ناراحتی رو داشته باشه...شاعرش خودکشی کرده؟

شاپرک:
سلام...نه آقا مصطفی...خودکشی نکرده...
بنده خدا حتما غصه زیاد داشته...
خدا کمکش کنه...

غزیبه چهارشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 17:44

ای خدا جون نمیدونم چی کار کنم خسته شدم.چی کار کنم.
چرا هیچکی جوابما نمیده

شاپرک:
چی شده غریبه...؟؟؟
چه جوابی...؟؟؟

غزیبه چهارشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 21:22

خسته شدم.
احساس بدی دارم.
س میکنم تنهام تنهای تنها
از همه چیز خسته شدم همه چیز شده تکرار تکرار

شاپرک:
هیچکس غیر خود آدم نمیدونه که چه حالی داره...
بقیه فقط میگن درست میشه ...درست میشه...
فقط میگن...وقتی که نوبت خودشون میشه میبینی که تو خودت خیلی بهتر بودی...
خب واقعا هم درست میشه ولی تحمل میخواد...

من ترجیح میدم بگم که خدا دستتو بگیره...

پیلا پیلا پنج‌شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 00:15 http://pilaapilaa.blogfa.com

سلام رفیق!
شعرت باحال بود !
دوست داشتم ، راستش یه ذره شبیه نوشته های خودم بود !
آفرین!
اگه بازم از این پستا بذاری بیشتر می آم !
نبینم بینتون بهم خورده هااااااااااااااااااااااا

شاپرک:
سلام رفیق...!
خوش اومدی رفیق...!
خوشحال شدیم...!
ممنون ولی فکر کنم اینجا جای شعر و....نمیدونم...
اگه بچه ها بخوان زیاد دارم...اگه بخوان میذارم...

فرناز پنج‌شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:03

به به چه عجب بالاخره غریبه و مطفی اومدین !!!
چشممون به جمالتون روشن شد!!!



آره این شعره خیلی غمگینه... ایشالله جاده زندگی کسی به بن بست نخوره...چون وقتی به بن بست برسه نمیگم همه چیز تموم میشه ولی باید اینقدر شجاعتش رو داشته باشی که بتونی قبولش کنی و از اول شروعش کنی ...

شاپرک:

سینا پنج‌شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:10 http://omide-ma.blogsky.com

"به هر صورت همه چیزمان باید به همه چیزمان بیاید"

جان زبون گشته است و در بند تنیم
عقل فرسوده است و در فکر سریم
روح را از ناشتائی میکشیم
سفره‌ها از بهر تن میگستریم
گر چه عقل آئینه کردار ماست
ما در آن آئینه هرگز ننگریم
گر گرانباریم، جرم چرخ چیست
بار کردار بد خود میبریم
چون سیاهی شده بضاعت دهر را
ما سیه کاریم کانرا میخریم
پند نیکان را نمیداریم گوش
اندرین فکرت کازیشان بهتریم
پهلوان اما بکنج خانه‌ایم
آتش اما در دل خاکستریم
کاردانان راه دیگر میروند
ما تبه‌کاران براه دیگریم
گرگ را نشناختستیم از شبان
در چراگاهی که عمری میچریم
بر سپهر معرفت کی بر شویم
تا بپر و بال چوبین میپریم
واعظیم اما نه بهر خویشتن
از برای دیگران بر منبریم
آگه از عیب عیان خود نه‌ایم
پرده‌های عیب مردم میدریم
سفلگیها میکند نفس زبون
ما همی این سفله را میپروریم
بشکنیم از جهل و خود را نشکنیم
بگذریم از جان و از تن نگذریم
بادهٔ تحقیق چون خواهیم خورد؟
ما که مست هر خم و هر ساغریم
چونکه هر برزیگری را حاصلی است
حاصل ما چیست گر برزیگریم
چونکه باری گم شدیم اندر رهی
به که بار دیگر آن ره نسپریم

غزیبه پنج‌شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 15:57

خدا کنه دزست بشه.........
نه عشقی نه چیزی هچی نیست این زندگی

شاپرک:
ایشالله...

فرناز پنج‌شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 19:23

سلااااااااااام
همه مثل اینکه حالمون همچین یه خورده خوب نیست... شاید درست نباشه همه رو مثل خودم بدونم.. ببخشید ولی اینجوری معلومه ...آخه حال من که زیاد تعریفی نداره..البته من خودم علتش رو میدونم و احساس میکنم زندگیم روال عادی رو نداره ... همه چی بهم خورده یه کم...
غریبه جان دیگه نبینم اینطوری ناراحتی... اصلا ما باید وقتی میاییم اینجا باید همه چی رو حتی برای چند لحظه فراموش کنیم تا یه کم احساس خوبی برای چند لحظه داشته باشیم!!!! به همه دارم میگماااااااا


آهنگش خیلی قشنگه ... الان که دارم مینویسم حسابی اشکم دراومده
دستت دردنکنه شاپرک جان
دلم برای همه تون تنگ شده ... کاش زودتر دانشگاه شروع بشه

شاپرک:
سلام عزیز...
قربونت فرناز جان...
منم خیلی دلم برات تنگ شده...
اومدی اینجا بگو بیام ببینمت...

shaparak پنج‌شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 20:13


از انسانها غمی به دل نگیر زیرا خود نیز غمگین اند با آنکه تنهایند ولی از خود میگریزند

زیرا به خود وبه عشق خود وبه حقیقت شک دارند پس دوستشان بدار اگر دوستت نداشته باشند

... پنج‌شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 20:15

می روم شاید فراموشت کنم
با فراموشی هم آغوشت کنم .
می روم از رفتن من شاد باش
از عذاب دیدنم آزادباش .
گر چه تو تنها تر از ما می روی
آرزو دارم ولی عاشق شوی .
آرزو دارم بفهمی درد را
تلخی بر خوردهای سرد را .
بدترین شکل دلتنگی برای کسی آن است که در کنارش باشی و بدانی که هرگز به او نخواهی رسید هیچ کس لیاقت اشک های تو را ندارد و کسی که چنین ارزشی دارد … باعث ریختن اشک های تو نمی شود

«دکتر علی شریعتی»

رازقی شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:14

سلام...
چه خبره بوده اینجا این دو سه روزی که نبودم..
ای بابا شاپرک جان تو دیگه چرا عزیز
راستی چی شده همه طرفدار دکتر شریعتی شدن؟
اهای غریبه چرا اینقدر تنهایی تنهایی می کنی بریزش دور تو سطل اشغال اتاقت
فرناز جان زیاد نری تو حس راستی اخرش فهمیدی من کجا بودم؟
اقا به این می گن شعر درست و حسابی

فرناز یکشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 13:02

من کلا چه بخوای چه نخوای تو حس هستم رازقی جان!!
کلا بچه ی با احساسی هستم اما نه زیاد!!
حالا تو چرا زورت فقط به من میرسه... منو اذیت میکنی هاااا... میدونم من غریبه ام.... از غریبه ام غریبه تر... اما من که دست بردار نیستم.... فکر کردی من که بالاخره میبینمت... همونی که خودت میدونی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد