.........
......
...
.
حالمان بد نیست...
غم کم می خوریم... کم که نه...!
هر روز کم کم می خوریم...!
آب می خواهم، سرابم می دهند...
عشق می ورزم عذابم می دهند...
گر نمیدانم کجا رفتم به خواب از چه بیدارم نکردی آفتاب؟؟؟
خنجری بر قلب بیمارم زدند...
بی گناهی بودم و دارم زدند...
دشنه ای نامرد بر پشتم نشست ...
از غم نامردمی پشتم شکست...
سنگ را بستند و سگ آزاد شد...
یک شبه بیداد آمد داد شد عشق آخر...
تیشه زد بر ریشه ام...
تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام...
عشق اگر اینست مرتد می شوم...
خوب اگر اینست من بد می شوم...
بس کن ای دل نابسامانی بس است...
کافرم دیگر مسلمانی بس است...
در میان خلق سردرگم شدم...
عاقبت آلوده مردم شدم...
بعد ازاین بابی کسی خو می کنم...
هر چه در دل داشتم رو می کنم...
نیستم از مردم خنجر بدست...
بت پرستم بت پرستم بت پرست
بت پرستم، بت پرستی کار ماست...
چشم مستی تحفه ی بازار ماست...
درد می بارد چو لب تر می کنم...
طالعم شوم است باور می کنم...
من که با دریا تلاطم کرده ام...
راه دریا را چرا گم کرده ام؟؟؟
قفل غم بر درب سلولم مزن!
من خودم خوش باورم گولم مزن!
من نمی گویم که خاموشم مکن...
من نمی گویم فراموشم مکن...
من نمی گویم که با من یار باش...
من نمی گویم مرا غم خوار باش...
من نمی گویم،.....
دگر گفتن بس است...
گفتن اما هیچ... نشنفتن بس است...
روزگارت باد شیرین! شاد باش...
دست کم یک شب تو هم فرهاد باش...
آه! در شهر شما یاری نبود...
قصه هایم را خریداری نبود!!!
وای! رسم شهرتان بیداد بود...
شهرتان از خون ما آباد بود...
از درو دیوارتان خون می چکد...
خون من،فرهاد،مجنون می چکد...
خسته ام از قصه های شوم تان...
خسته از همدردی مسموم تان...
اینهمه خنجر دل کس خون نشد...
این همه لیلی،کسی مجنون نشد...
آسمان خالی شد از فریادتان...
بیستون در حسرت فرهادتان...
کوه کندن گر نباشد پیشه ام بویی از فرهاد دارد...
تیشه ام عشق...
از من دور و پایم لنگ بود...
قیمتش بسیار و دستم تنگ بود...
گر نرفتم هر دو پایم خسته بود...
تیشه گر افتاد دستم بسته بود...
هیچ کس دست مرا وا کرد؟
نه!
فکر دست تنگ مارا کرد؟
نه!
هیچ کس از حال ما پرسید؟
نه!
هیچ کس اندوه مارا دید؟
نه!
هیچ کس اشکی برای ما نریخت...
هر که با ما بود از ما می گریخت...
چند روزی هست حالم دیدنیست...
حال من از این و آن پرسیدنیست....
گاه گاهی بر زمین زل می زنم...
گاه بر حافظ تفاعل می زنم...
حافظ دیوانه فالم را گرفت...
یک غزل آمد که حالم را گرفت...
ما زیاران چشم یاری داشتیم ....
.................................................................................................................................
سلام...
سلام به تمامی دوستان و همراهان عزیز آلاچیق...
اول از همه این گل تقدیم به تو دوست من...دوست ما...
چه اونایی که ابراز وجود می کنن و چه اونایی که آسه میرن و آسه میان...
میخواستم یه حرفایی رو بگم...
شاید برای اولین بار...
میدونم که اینجا گوش و چشم شنوا و بینا زیاده...
ولی تا مطلب رو نوشتم....پاکش کردم...
بعضی وقتها نگفتن خیلی چیزها بهتر از گفتنه...
از شعری که اول پست گذاشتم حتما تا ۷۰٪ موضوع رو متوجه شدین...
یه سوال میپرسم...(البته با یکی از اشعار حافظ)...
اگه اهل شعر نیستین...به بزرگواری خودتون ببخشید...
اینطوری حرف زدن برام راحت تره...
کاش هرکس که میاد جواب بده...
حالا با اسم...بی اسم...دوست یا...!
آشتی یا...!
هرکی با فکر و اندیشه و منظوری که تو ذهنش هست...
انتخاب با خودته دوست من...
به راستی
یاری اندر کسان نمیبینم یاران را چه شد...؟
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد...؟
حرف توی این بیت برای من خیلی زیاد بود...
نگفتم...
چون ترسیدم با گفتنش دل کسی بشکنه...
حرفامو پیش خودم نگه می دارم...
ولی...
کس نمی گوید که یاری داشت حق دوستی...
حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد...؟
همیشه شاد باشید و سلامت...
خدا همراهتون...
من بازم اومدموم
کسی اینجا نیس
شاپرک:
سلام..
خوش اومدین...
یه انزلی چیه دیگه هم اومد
سلام
خوبید؟
شاپرک:
سلام...
شما هم خوش اومدین آقا مجتبی...
سلام
اوضاع خراب که نیست ان شاا....
ماجرا این است کم کم کمیت بالا گرفت
جای ارزشهای ما را عرضهی کالا گرفت
احترام «یاعلی» در ذهن بازوها شکست
دست مردی خسته شد، پای ترازوها شکست
فرق مولای عدالت بار دیگر چاک خورد
خطبههای آتشین متروک ماند و خاک خورد
زیر بارانهای جاهل سقف تقوا نم کشید
سقفهای سخت، مانند مقوا نم کشید
با کدامین سحر از دلها محبت غیب شد؟
ناجوانمردی هنر، مردانگیها عیب شد؟
خانهی دلهای ما را عشق خالی کرد و رفت
ناگهان برق محبت اتصالی کرد و رفت
سرسرای سینهها را رنگ خاموشی گرفت
صورت آیینه زنگار فراموشی گرفت
باغهای سینهها از سروها خالی شدند
عشقها خدمگزار پول و پوشالی شدند
از نحیفی پیکر عشق خدایی دوک شد
کلهی احساسهای ماورایی پوک شد
آتشی بیرنگ در دیوان و دفترها زدند
« مهر باطل شد» به روی بال کفترها زدند
اندک اندک قلبها با زرپرستی خو گرفت
در هوای سیم و زر گندید و کم کم بو گرفت
غالبا قومی که از جان زرپرستی میکنند
زمرهی بیچارگان را سرپرستی میکنند
سرپرست زرپرست و زرپرست سرپرست
لنگی این قافله تا بامداد محشر است
........................................................................................................................
شاپرک:
ممنون...
خیلی خوب بود...
(:
ما که چیزی دستگیرمون نشد .
هر کی که چیزی حالیش شد به ما هم بگه به زبان شیرین مادری .
سلام دوست عزیز
نظرتونو خوندم
درسته که ما کاری ازمون بر نمیاد ولی تلاشمون اینه که حداقل بتونیم یه نوکه سوزن به معماری خدمت کنیم.منتظر نظراتتونم
با تشکر مدیر وبلاگ معماری در ایران و جهان
سلام بچه ها
ایه سوال
تا بحال گاهی اوقات مغزتون یهو فتوا میده یه کاری بکنید اون کارا انجام منیدید؟؟
من دیوونه انجام میدم
مثلا یه بار فتوا داد رفتم چراغ قرمز را رد کردم اونم با زیزیگولوء رفتم وسط ماشینای مخالف..
یارو مرتیکه راننده تاکسی تعجب کرد مکه من اون وسط چیکار میکردم.....
خدایش خودم بعدا فکرشا کردم فهمیدم چه کار خطرناکی کردم
کلی هم از مردم فحش خوردیم..
سلام!اخی!کی شما دانشجوهای پرنشاط را اینجوری خون به دل کرده؟!این روزا دوئل باز هم حسابی بارونیه حتما یه سر بزنید اپ کردیم