روزی خود را به دست باد سپردم....
روزی خود را به دست باد سپردم....
از برای دیدار یار تپیدم ....
.
.
گفتم ای نسیم ! (بهش بر خورد !!!! )
عذر خواستم...
گفتم ای باد !...
گفت بگو ، کارت چیست ؟ آخر دردت چیست ؟
گفتم هیچ! ،فقط یک سفر و یک تجربه با تو...
گفت :.....( اِه...! اتفاقا من هم تنها بودم و بی حوصله ....)
حال مجال دارم بریم....
.
.
بال سوخته را گشودم ، سوار بر دست باد پریدم....
این دشت و آن دشت پریدم ، اما نشان از یار ندیدم...
.
.
خسته و مجول و غمگین و شکسته
رو به باد خیره بسته
گفتم که ای باد بریم ، این دشت و آن دشت رفتیم ، صحرا به صحرا گشتیم ، اما نشان از یار ندیدیم
یار من بی وفا بود بریم ،سایه ای در سایه ها بود برگرد بریم...
.
.
آخ که دیگر تاب رفتنم نیست ،
سوختم هیچ ! بالم شکست هیچ ! دل این دیوانه هم داغون شد بریم ...
عشقم خاکستر شد بریم ...
.
.
باد چشم در چشم من ،
دست هایم فشرد با من
چشم باد غرق در اشک بود ،
با خنده ای تلخ گفت :.....
.
.
گفت آخر یارت که بود !؟ غمخوارت که بود دردت چه بود!؟
سایه ای در سایه ها دیگر کیست !؟
دست در دستان من دادی عزیز ،
یادم آمد زندگیم از جنس چیست ....
.
.
نسیم شدنم بهر تو بود ، تا که باشی با من حین پرواز ، در آغوشم باشی در اوج احساس...
ولی من کردم تو را فراموش ، صحرا به صحرا دشت به دشت رفتن.... مرا کرد بیهوش ...
آه به من که ندیدم سوختنت ، بال شکستنت ، داغون شدن دلت بهر من بود ....
من همان یار بی وفا بودم عزیز ...که تو را کردم فراموش عزیز .....
.
.
ای خدا لعنتت بر من باد !....
شاپرک خاکستر شد نشنود توبه ی این مدهوش .....
آری ای یار من سوختم...
سوختنم بهر تو بود من سوختم...
ای خدایا ! من ز یارم کینه ای نیست....
ای خدا ! لعنتت از او دور کن....
غیر از این تمنایی دگر نیست....
حال تو مرا تحمل کن....
shaparak