به نام خدا
(ادبا و علمای«قاعده»ی ما چه می فهمند؟آنها فقط درستها را می توانند بفهمند,چه می دانند که چه غلط ها هست که از همه ی درست ها درست تر است...).
نمی دانم سزای بیان این جمله اش چه بود ,اما هرچه بود باید گزاف می بود...
شاید او هم از این همه جاهلیت جانش به لب آمده بود؟!
من به آسمانی صاف نیاز دارم به فضایی باز و به هوایی آرام...تا بشنوم سخنی را که باد در گوشهایم نجوا می کند...
خدایا ناتوانم...ناتوانم که هرچه گوش می دهم قادر به فهمیدن سخنانش نمی شوم....
باد فریاد میزند و در گوشم سیلی و مرا اجبار به دانستن می کند اما من... من ناتوانم...
چه عذابی دارد نادانی و ناتوانی در عصر تمدن ها...!!!
عصر تمدن ها؟؟!!!!!
کو؟پس کجاست تمدنی را که تمام جهان فریادش می زنند و حس افتخارش را همچون مدال بر گردن می آویزند...
پس چه شد فصل انسانیتی که به پاس آمدنش خزان را به قهقرااا.. تبعید کردیم؟....
رازقی...