اشک مادر...

                              

 

پسر کوچک از مادرش پرسید: چرا گریه میکنی؟ مادرش گفت: چون من زن هستم.  

پسر بچه گفت: من نمی‌فهمم. مادر گفت: تو هیچ‌گاه نخواهی فهمید.  

بعدها پسر کوچک از پدرش پرسید که چرا مادر بی‌دلیل گریه میکنند؟  

پدرش تنها توانست به او بگوید: تمام زنان برای «هیچ چیز» گریه میکنند. 

 پسر کوچک بزرگ شد و به یک مرد تبدیل شد ولی هنوز نمی‌دانست که چرا زنها بی‌دلیل گریه میکنند. 

بالاخره سوالش را برای خدا مطرح کرد و مطمئن بود که خدا جواب را میداند.  

او از خدا پرسید: خدایا، چرا زنان به آسانی گریه میکنند؟ 

خدا گفت: زمانی که زن را خلق کردم میخواستم او موجود به خصوصی باشد بنابراین شانه‌های او را آنقدر قوی آفریدم تا بار تمام دنیا را به دوش بکشد. 

و همچنین شانه‌هایش آن قدر نرم باشد که به بقیه آرامش بدهد و من به او توانایی دادم که در جایی که همه از جلو رفتن ناامید شده‌اند او تسلیم نشود و همچنان پیش برود.  

به او توانایی نگهداری از خانواده‌اش را دادم حتی زمانی که مریض یا پیر شده است بدون این که شکایتی بکند.  

به او عشقی داده‌ام که در هر شرایطی بچه‌هایش را عاشقانه دوست داشته باشد حتی اگر آنها به او آسیبی برسانند. 

به او توانایی دادم که شوهرش را دوست داشته باشد و از تقصیرات او بگذرد و همیشه تلاش کند تا جایی در قلب شوهرش داشته باشد. به او این شعور را دادم که درک کند یک شوهر خوب هرگز به همسرش آسیب نمی‌رساند اما گاهی اوقات توانایی همسرش را آزمایش میکند و به او این توانایی را دادم که تمامی این مشکلات را حل کرده و با وفاداری کامل در کنار شوهرش باقی بماند. 

و در آخر به او اشکهایی دادم که بریزد.  

این اشکها فقط مال اوست و تنها برای استفاده اوست در هر زمانی که به آنها نیاز داشته باشد. او به هیچ دلیلی نیاز ندارد تا توضیح دهد چرا اشک میریزد.  

خدا گفت: می‌بینی پسرم، زیبایی یک زن در لباسهایی که می‌پوشد نیست. در ظاهر او نیست و در شیوه آرایش موهایش نیست و بلکه زیبایی یک زن در چشمهایش نهفته است. زیرا چشمهای او دریچه روح اوست و قلب او جایی است که عشق او به دیگران در آن قرار دارد ...!!!   

 

                  shaparak

 

نظرات 110 + ارسال نظر
غریبه دوشنبه 7 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 15:40

فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی.
پیرمرد از دختر پرسید:

- غمگینی؟

- نه.

- مطمئنی؟

- نه.

- چرا گریه می کنی؟

- دوستام منو دوست ندارن.

- چرا؟

- چون قشنگ نیستم

- قبلا اینو به تو گفتن؟

- نه.

- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.

- راست می گی؟

- از ته قلبم آره

دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد.

چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت...
_________________
اگر تنهاترین تنها شوم باز هم خدا هست

فرزانه دوشنبه 7 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 16:38

توروخدا کی اینجاست؟من دارم رنگ آمیزی می کنم انقدر خوبه

غریبه دوشنبه 7 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 17:35

من هستم
رنگ؟؟؟؟؟

فرزانه دوشنبه 7 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 17:39

الن کی اینجاس نوشته ۳ نفر که؟

سعید محمدی دوشنبه 7 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 18:05 http://jbhun.blogfa.com

من اینجام . دارم اهنگ الاچیق رو گوش میکنم

سعید محمدی دوشنبه 7 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 18:06 http://jbhun.blogfa.com

من اینجام . دارم اهنگ الاچیق رو گوش میکنم

فرزانه دوشنبه 7 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 18:49

گوش کن

فرزانه دوشنبه 7 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 18:57

۳ نفر کیه که اینجاست؟زود خودتونو معرفی کنین باهاتون کار دارم

رازقی دوشنبه 7 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 18:57

سلام بر دوستان عزیز انگار به موقع رسیدم هان...

فرزانه دوشنبه 7 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 19:00

رازقی جان دیگه اصطلاح به کار نبرا باشه گلم؟در ضمن این نفر سوم کیه اینجاس؟نمره ریاضیتو دیدی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد